خنجر به دستم داد ، گفت :
اگر مرا دوست داری بمیر
گفتم :
اختیار مرگ از من نیست
گفت پس دوستم نداری
برایش مُردم
بعد شنیدم که گفت :
اگر مرا دوست داشت
می ماند ...
یک پسر با یک نگاه از یک دختر خوشش میاد ... و عشق از طرف اون شروع میشه ... تا جایی که زندگیش رو پای عشقش میذاره ... اما دختر باور نمیکنه ... چون یک چیزهایی دیده و شندیده ... تا دختر میاد پسر رو باور کنه ، پسر دلسرد و خسته میشه ... میره با یکی دیگه ... بعد که دختر تازه تونسته پسر رو باور کنه میره طرفش ... اما پسر رو با یکی دیگه میبینه ... اینجاست که میگه: حدسم درست بود ... و اشتباهی رو میکنه که قبلاً کرده بود ... و همه چیز از بین میره
یه گفت و گوی زیبا
در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم .
-- خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو کنی؟!
من در پاسخش گفتم آری.
خدا گفت :بگو، وقت من بی نهایت است.در ذهنت چیست که می
خواهی از من بپرسی؟!
پرسیدم:چه چیر بشر شما را سخت متعجب می سازد؟
خدا پاسخ داد : کودکی شان! این که انها از کودکی شان خسته می
شوند و عجله دارند که بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو می
کنند که کودک باشند.این که آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا
پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا سلامتی خود
را باز یابند. این که با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می
کنند و بنابر این نه درحال زندگی میکنند و نه در آینده .این که آنها به
گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای می
میرند گه گویی هرگز زندگی نکرده اند.
و من دو باره پرسیدم: به عنوان یک پدر می خواهی کدام درس های
زندگی را فرزندانت بیاموزند؟!
او گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان
باشد. تنها کاری که آنها می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند
که خودشان دوست داشته باشند.بیاموزند که درست نیست خودشان
را با دیگران مقایسه کنند، بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا
زخمهای عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها
طول می کشد تا آن زخمها را التیام بخشیم.بیاموزند که ثروتمند کسی
نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز
دارد، بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارن فقط نمی
دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند، بیا موزند که دو نفر می
توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. بیاموزند که
کافی نیست فقط دیگران را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.
من با خضوع گفتم : از شما به خاطر این گفتگو متشکرم
آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟!
خداوند گفت:
فقط این را بدانند که من اینجا هستم
برای همیشه!!!
وقتی که دلم برات تنگ میشه
میرم پشت ابرا زارزار گریه میکنم
پس یادت باشه هر وقت بارون دیدی بدون که
دلم برات تنگ شده
اصطلاح های دانشجویی ؟؟
چند اصطلاح دانشجویی بدنیست شماهم بخونید و ببینیدکه دانشجوها چی می کشن:
دانشجوی تازه وارد : هالوی خوش شانس
دانشجویان ساکن خوابگاه : جنگجویان کوهستان
دانشجویان پرسر و صدا : گروه لیانشانپو
دانشجوی پزشکی : به خاطر یک مشت دلار
خانواده دانشجویان : بینوایان
دانشجوی مدل رپی : الو، الو، من جوجوام
انتخاب درس افتاده : زخم کهنه
اولین امتحان : جدال با سرنوشت
مراقبین امتحان : سایه عقاب
تقلب : عملیات سری
روز دریافت کارنامه : روز واقعه
اعتراض دانشجو : بایکوت
اعتراض برای کیفیت غذا : می خواهم زنده بمانم
دانشجوی اخراجی : مردی که به زانو در آمد
آینده تحصیل کرده : دست فروش
رئیس دانشگاه : مرد نامرئی
استاد راهنما : گمشده
دانشجویی که تغییر رشته داده : بازنده
سرویس دانشگاه : اتوبوسی بسوی مرگ
کتابخانه دانشگاه : خانه عنکبوتان
ژتون فروشی : آژانس شیشه ای
علت نیافتن بعضی از دانشجویان : رابطه پنهان
التماس برای نمره : اشک کوسه
سوار شدن به اتوبوس : یورش
ترم آخر : بوی خوش زندگی
تصویه حساب : خط پایان
عمر دانشجو : بر باد رفته
مسئول خوابگاه : کاراگاه گجت
ادامه تحصیل تا دکترا : دیدار در استانبول