وقتی شقایق مرد گلهای باغ همه ماتم گرفتند و از جویبار خواستند برایگریستن به آنها چند قطره آب قرض دهد جویبار آهی کشید و گفت من قدر شقایق را دوست داشتم که اگر تمام آبهای من به اشک تبدیل شود و آنها را برای مرگ شقایق بریزم ، باز هم کم است گلها گفتند چگونه ممکن بود با آن همه زیبایی ، شقایق را دوست نداشت ؟ جویبار پرسید مگر شقایق زیبا بود؟ گلها گفتند شقایق غالباً خم می شد و صورت زیبای خود را در آب شفاف تو می دید ، پس تو باید بهتر از هر کس بدانی که شقایق چقدر زیبا بود جویبار گفت من شقایق را برای این دوست می داشتم چون وقتی خم می شد و به من نگاه می کرد ، من میتوانستم زیبایی خود را در چشمان او تماشا کنم....